ما چقدر ساده بودیم, که حاضر شده بودیم به یک اشاره وی جان های شرین خود را فدا کنیم و بارها به اشاره او تا دم مرگ پیش برویم!
نویسنده: جنرال نبی عظیمی
همراه آصف دلاور، فتاح و سعید اعظم نزد دوکتور نجیب رفتیم بعداز گزارش از وضعیت به نجیب، او پرسید چرا دسته جمعی نزد من امدید؟
من گفتم درکابل شایعه است که شما قصد خروج از کشور را دارید، اگر چنین قصدی داشته باشید خواهش میکنم قبل از هرکس ما را درجریان بگذارید تا خدای ناخواسته کدام حادثه یی رخ ندهد و از طرف دیگر ما نیز تکلیف خود را بدانیم و مطابق رهنمون های قبلی شما عمل کنیم.
دوکتورنجیب کمی سرخ شد، اما قاطعانه اظهار داشت؛ "رفقا به شایعات بی اساس مردم باور نکنید من تا اخرین مرمی دفاع میکنم و تا هنگامیکه پلان ملل متحد تطبیق نگردد من هیچ جای نمی روم، من از شما در این لحظات حساس می خواهم مرا دلداری دهید و از من دفاع کنید. شما هم شایعه ساز شده اید؟
ما به او اطمینان دادیم که ما درکنارتان تا مرمی آخر می جنگیم، از آنجا آمده تمام ترتیبات را گرفتم، فکر میکردم شایعه کوچه و بازار واقعیت ندارد.
26 حمل:
حسین بوتسالی و بینن سیوان را ملاقات کردم.
27 حمل:
8 صبح من را دکتر نجیب نزد خود خواست و گفت دیروز حسین را ملاقات کردی؟
گفتم بلی و انچه بین ما رخ داده بود، همه را برای او باز گو کردم. گفت تشکر! امروز بینن سیوان با خودت ملاقات می کند، قرار است الی تطبیق شدن پلان سازمان ملل متحد یک شورای نظامی تشکیل شود خودت را بحیث رییس شورا درنظر گرفته اند اعضای شورا را با خودت مشوره میکنم: سترجنرال آصف دلاور، دگرجنرال عبدالفتاح، دگر جنرال عبدالعظیم، دگر جنرال سیداعظم سعید، تورنجنرال غلام فاروق، تورنجنرال ولی و ازجمله مخالفین جنرال دوستم، جنرال حسام وجنرال مومن بحیث اعضا درنظر گرفته شده اند و بر علاوه از تنظیم ها نیز یک یک نفر در نظر گرفته شده است.
من گفتم در موجودیت شما این شورا معنی ندارد از سوی هم همه وزرا حاضر نخواهند بود که استعفا دهند، جز اینکه کودتا شود و دیگر اینکه آیا مخالفین از موضوع خبرهستند؟
او این موضوع را به نماینده سازمان ملل حواله داد و بعد گفت: بنا بر خواهش بیروی رییس اجراییه حزب وطن، مخصوصا بریالی اجازه داده ام که جهت تقویه قوت های شهر کابل و مصونیت رفقا، چهار طیاره به مزار بروند وجنرال دوستم با رفقا وعده کرده است که برایشان پرسونل به کابل بفرستد.بنا حینکه سربازان مذکور به کابل برسد خودت آنرا زیر نظر داشته باش و آنها را از میدان هوایی کابل به چهار آسیاب و هرجایی که پلان داشته باشی بفرست.
من حیرت کرده بودم که چگونه از یک طرف جنرال دوستم علیه حاکمیت نجیب قرار میگیرد و از طرف دیگر پرسونل برای امنیت نجیب و رفقایش می فرستد. عقل قد نمی داد مگر آنکه رییس جمهور دیوانه باشد.
به او نگریستم حرکات اش عادی بود و یا چنین تظاهر میکرد اما اکنون بیشتر از یک هفته بود که دیگر هیچ نشانی از خودی در او دیده نمی شد. هیچ آرزوی، هیچ خشمی و هیچ هوسی او را بحرکت در نمی اورد.
از مدتها به اینطرف او از ما و از دوستان و حلقه های نزدیکش فاصله گرفته بود و با همه غریب و بیگانه گردیده بود. گویا او مریض بود.
ما نسبت به او همدلی و همدردی احساس میکردیم و هنوزهم او را یک آشنا، یک دوست و یک رهبر می شمردیم و امیدهای خود را به او بسته بودیم، ماسنگینی آن لحظات را احساس میکردیم و حاضر بودیم، هرچه فرمان بدهد انجام دهیم، احساس ما در مقابل او صادقانه و بی ریا بود. در آن زمان فکرخیانت و جفا از طرف وی نسبت به حزب، مردم و وطن درمخیله ما نمی گذشت و باور ما به او صادقانه و بی ریا بود.
روز به آهستگی می گذشت با تماس رفقا ساعت 2 بجه شد خبری از نماینده سازمان ملل نبود، ساعت 5 عصر بود نجیب من را خواست که سیوان تو را می بیند توفکرت را کردی گفتم به نسبت غیر عملی بودن با رفقا هیچ طرح نکردم بعداز حرفهای پس بسوی وظیفه و بعد به اجازه رفقا به خانه برگشتم.
ساعت 12 شب بود نجیب تماس گرفت که حسین اوغلو منتظر خودت است، پانزده دقیقه باشما وقت گذاشته است. بعداز ملاقات تازه به خانه رسیده بودم که زنگ دگروال عبدالوهاب نورستانی قومندان کندک لوای گارد ملی برایم گزارش داد:
معاون صاحب در حصه چهاراهی میدان خواجه رواش و قرارگاه قوای مدافعه هوایی سه عراده موتر فولکس واگن بس که دارای نمبرپلیت های ملل متحد هستند توسط سرباز ما توقف داده شده اند در بین یکی از موتر ها داکترصاحب نجیب است او امر کند که موتر ها را رها کنیم.
به وهاب گفتم چرا توقف دادید؟ گفت قومندان لوای ما تورنجنرال عبدالرزاق به سربازان شخصا هدایت داده بود که حتی اگر رییس جمهور باشد امشب اجازه ندهید و دیگر اینکه او را اجازه بدهم پرسونل دوستم بالایش فیر میکنند. گفتم صبرکن مشوره میکنم زنگ میزنم.
فرصتی تیر نشده بود که وهاب زنگ زد گفت نجیب به صوب شهر رفت.
نجیب به فراست دریافته بود که دامی برایش گسترده اند و اگر اصرار کند ممکن اسیر و کشته شود، پنج دقیقه بعد نجیب زنگ زد وبا عصبانیت خاصی گفت: برای تو گفته بودم که افراد دوستم را از میدان هوایی خارج کن چرا امر مرا اجرا نکردی جواب دادم که انها ناوقت شب رسید فردا صبح میدان را ترک می گویند.
او گفت من به میدان هوایی جهت پذیرش و ملاقات با بینن سیوان میروم در چهاراهی بنا به دستور جنرال رزاق مرا توقف دادند، اجازه ندادند نزد سیوان بروم او در طیاره است.
برایت امر میکنم تا غند 717 را گرفته افراد دوستم را از میدان هوایی بیرون کنی و درصورتی که مقاومت کنند همه یی آنها را از بین ببری فهمیدی؟
گفتم اگر تنها گپ سیوان است من آنرا حل میکنم اگر حرف دیگریست لطفن اعتما کنید، که من چاره جوی کنم و حرف دیگری نگفت با سر و صدا تماس را قطع کرد.
همه حیرت زده شده بودیم. هوش و حواسی نداشتیم، باور نمی کردیم که در بیداری به چنین حقیقت تلخی مواجه می شویم. یک رییس جمهور، یک رهبر حزب، یک قومندان اعلی اردو صاف وساده حقیقت را نمی گفت و درپی فریب ما بود. پذیرایی از سیوان در نصف شب با موتر مبدل بدون تشریفات و محافظ توسط رییس جمهور، آیا ممکن بود؟ مگر ما را تا این حد ساده می انگاشت؛ نه تنها ما را بلکه همه سربازان را همه مردم کشور را؛ آیا این فرار بود؟ یا خیانت؟ گریز مخفیانه مفتضحانه توام با خدعه و نیرنگ به قیمت گول زدن و فریب دادن بهترین رفقای خویش و بدون سرنوشت کردن یک حزب یک دولت و یک ملت این همان شخص نبود که می گفت یا وطن یا کفن! ما چقدرساده بود که حاضر شده بودیم به یک اشاره وی جان های شرین خود را فدا کنیم و بارها به اشاره او تادم مرگ پیش برویم.
اگر او شمه از افکار تاریک و دوزخی خود را با من یعقوبی و دلاور می گفت و اعتماد می کرد ممکن بود به همان باور صادقانه که به او داشتیم او را کمک می کردیم و با اعزاز و احترام بخارج کشور می فرستادیم. براستی طبعیت انتقام میگیرد، عذاب می دهد، جزا میدهد،پرده ها را می درد و روح روان انسان ها فریبکار را عیان و مورد مسخره و استهزای عام قرار می دهد.
به هرحال به میدان رفتیم و جنرال روزی را قناعت دادیم تا به سیوان اجازه دهد. روزی گفت شما می خواستید نجیب را فرار دهید من خبر داشتم او قاتل صدها هزار نفر است او باید محاکمه شود و جزا ببیند. تا انکه باورکرد که ما خبرنداشتیم، ما سیوان را درموتر سوارکردیم و رساندیم، می خواستیم خدا حافظی کنیم گفت شما را کار دارم.
درمنزل دوم نماینده گی ملل متحد در عقب دروازی جنرال جفسر سریاور نجیب مغموم در چوکی نشسته بود، داخل شدیم نجیب با لباس سرمه یی و نکتایی قشنگی پودر زده و معطر بالای چوگی لم داده بودو قهوه می نوشید، دستیارش اسحق توخی و برادرش احمدزی نیز در اطراف نشسته بودند.
همه متاثر و ساکت بود من نشستم و به این مرد عوام فریب و مداهنه گر تاریخ با دقت نگریستم او که بازی را باخته بود و سخت پشیمان و افسرده به نظر می رسید به کالبد سفید و چاقی شبیه شده بود که با صدنیزه خونی ازش نمی چکید و سرا به جیب تفکر فرو برده بود، که ناگهان مثل برق بیادم امد که روزی درپارلمان، در صحبت با موسفیدان با غرور و تکبر فریاد زده بود که من مثل منگیستوهایلی ماریام رییس جمهور ایتوپی نیسم که فرار کنم و دین محمد دلاور صدا زده بود که ماهم نمی گذاریم که فرار کنید اگر در اسمان بروید از پاهایتان و اگر به زمین بروید از موهایتان محکم میگیریم.
بی بی سی نیز گزارش داد که حین فرار داکتر نجیب در میدان هوایی سربازی از او ممانعت نموده برایش گفته بود داکتر صاحب! افغانستان تنو گرم شده ما و مردم در آن می سوزیم شما هم باید با ما بسوزید!
همین خیانت نجیب بود، که اردو و نظام از هم پاشید و هرعسکر یا افسری بخاطر مصونیت سلاح خود را هرجا رها کردند فرار کردند، همه چیز بی سرنوشت نجیب نامردانه همه چیز را از هم پاشند و خلای بزرگ قدرت را که همه شاهد پیامد آن بودیم، بوجود آورد، در حالیکه همه چیز در کابل سرجایش بود.
در آن لحظه حساس همه چیزی را که از شجاعت و مردانگی می گفت؛ در او گم کردیم.
از کتاب اردو و سیاست جنرال محمد نبی عظیمیی